آوردگاه دوزخیان شهر
(نیمهشبها؛ حوالی ترمینالهای تهران)
حسام حسینزاده
نخستینبار حدود دو سال پیش بود که در گفتوگویی دوستانه متوجه شدم دانشجویانی که تابستانها برای یافتن کار از شهرستانها به تهران میآیند، تا زمان یافتن کاری با سرپناه، شبها را حوالی ترمینالها و در اتوبوسهای تندروی شهری به صبح میرسانند. شنیدن خاطرات این شبگردیهای جسورانه شورانگیز بود. بهنظرم جالب میآمد؛ حتی میتوانست شاعرانه هم باشد. شبی تا صبح در نوسان میان ترمینال شرق و غرب، شاید جرقهای باشد برای تولید متون تأثیرگذاری که هر روز در شبکههای اجتماعی میبینیم؛ اما دو سال طول کشید تا دست بر قضا و از سر استیصال، گذرم به نیمهشبهای حوالی ترمینالهای تهران بیافتد و بفهمم که واقعیت، آنقدرها هم شاعرانه و شورانگیز نیست.
شب و تهران و مرگ
در شبهای سرد زمستان، تهران شهری خواستنی نیست. هرچقدر روزهایش برای جنبوجوش و زندگی است، شبهایش برای سکون است و مرگ. ساعت که نزدیک نیمهشب میشود، کمکم خیابانها خلوت میشوند و ساکنان شهر حالا دیگر در خانههایشان آرام گرفتهاند. عابری اگر در خیابان دیده شود، یحتمل با عجله بهسوی خانهاش روانه است. اما چشم که بچرخانیم، انگار عدۀ دیگری آهستهآهسته وارد شهر میشوند؛ ساکنان خیابان. ساکنان شبانۀ خیابانهای تهران تنوع بعضاً آزاردهندهای دارند.
این شبِ دراز را باید از کجا شروع میکردم؟ از تقاطع کشاورز و کارگر؛ لاله! گشت نیروی انتظامی، در فواصل زمانی مشخص، از خیابانهای مجاور عبور میکند و البته هدفش صرفاً تأمین امنیت خیابان است. چند متر آنطرفتر درون پارک، گعدههای جوانانی که نخها را دستبهدست میکنند، هنوز هم دیده میشود. زنان و مردان چایفروشِ نیمهشبها از راه رسیدهاند و بساطشان را اطراف پارک پهن میکنند و آمادۀ گذراندن شب میشوند. چایفروشان شب، متفاوت از چایفروشان روز هستند و گروه دوم چند ساعت پیش پارک را ترک کردهاند. از این گروههای حاشیهای که بگذریم، ساکنان اصلی خیابان، کارتنخوابها هستند که شبها آزادی بیشتری برای رفتوآمد در شهر دارند. این سیر و سیاحت اولیه، هنوز یک ساعت هم زمان نبرده و سرمای شب کمکم آزاردهنده میشود و چای هم دیگر جواب نمیدهد. احساس میکنم برای اینکه علاوه بر زندهماندن، فردا صبح توان رفتن سر کار را هم داشته باشم، باید جای گرمتری پیدا کنم و حتی شده اندکی بخوابم. پای پیاده، راهی میدان انقلاب میشوم تا با اتوبوسهای تندرو به ترمینال شرق بروم؛ چون دورتر است و زمان بیشتری برای خوابیدن دارم.
اتوبوسهای نجات
حدود ساعت یک است که وارد اتوبوس اول میشوم. جمعیت حاضر در اتوبوس دو گروه هستند؛ گروهی که هنوز در تلاشند پس از پایان کارشان خود را به خانه برسانند و آمادۀ روز کاری بعد شوند؛ گروه دوم، ساکنان خیابان. دو اجتماع متفاوت و البته متضاد که چهره، لباس، لحن صدا و ادبیاتشان، آنان را از یکدیگر متمایز میکند. هر کس که وارد اتوبوس میشود، ناخودآگاه خود را به گروهی که شباهت بیشتری به خودش دارند، نزدیک میکند تا بیشتر احساس امنیت کند. در تاریکی شب، اتوبوسهای قراضه و قامتهایی که هرازگاهی بر اثر چُرت فرومیریزند، شاید کمی ترسناک باشند؛ اما منطق جاگیری در اتوبوس، همیشه هم بر این اساس نیست. آنان که عجلۀ بیشتری برای یافتن جای خواب (صندلیها) دارند، در مکانهایی از اتوبوس میایستند که صندلیها تراکم بیشتری دارند و بدین ترتیب، شانس بیشتری برای دستیافتن به صندلی خالی خواهند داشت. من هم جزء همین گروه هستم.
هنوز به چهارراه ولیعصر نرسیدهایم که صندلی گیرم میآید. مینشینم و آمادۀ خواب میشوم و همزمان به ساعتم نگاه میکنم تا ببینیم مجموعاً چقدر در این مسیر زمان خواهم داشت. از میدان انقلاب تا ترمینال شرق، نیم ساعت زمان داشتم برای خوابیدن. بد نبود اما کاش بیشتر هم میشد. از ترمینال شرق سوار شدم و تا ترمینال غرب رفتم. تا حالا، چیزی حدود چهلوپنج دقیقه برای خوابیدن زمان داشته باشم. در طول شب، سهبار این مسیر را رفتم و برگشتم. جای گرمی که همچون گهواره تکان هم بخورد، حقیقتاً غنیمت بود.
ترمینالهای سنگدل
گذران شب در اتوبوسهای نجات البته که مجانی نیست؛ هر بار سوارشدن دوروبرِ هزار تومان آب میخورد. گزینۀ دیگری که میتوانست و میتواند بدون هیچ هزینهای دردسترس باشد، سالنهای گرم ترمینالهاست. سالنهایی که نیمهشبها قفل میشوند تا مبادا کسی از گرمایشان بهرهای ببرد. برخورد به درهای قفل ترمینالها احتمالاً همۀ ساکنان موقت و دائمی خیابان را همچون من خشمگین میکند. به این فکر میکنم که چرا وقتی هنوز هم لامپهای سالنها و سیستم گرمایشیشان روشن است، حق استفاده از آن را ندارم؛ اما فکرکردن دردی را دوا نمیکند. کمی آنطرفتر روی صندلیهای انتظارِ پایانۀ تاکسیرانی ترمینال شرق، در هوای آزاد مینشینم. صندلیهایی آهنی که نیمهشبها سردتر از همیشه هستند.
چند ردیف جلوتر، یکی از ساکنان خیابان، در حالی که شلوارش را از پای درآورده و در تلاش است تا به پارگیهایش وصله بزند، با زیرشلواری چهارزانو نشسته است. خوشبختانه نگاه خیرۀ کسی آزارش نمیدهد. گویی کارش کاملاً طبیعی است. چند سرباز از راه میرسند و در ردیف جلوی او مینشینند. از آنها سیگار میخواهد و سربازی که گویا مسئول تأمین سیگار جمع چهارنفرهشان است، پاکتش را از جیب درمیآورد. از گفتوگویشان متوجه میشوم که تنها چهار نخ برایشان باقی مانده. یکی از سربازان، به نفع مرد شلواربهدست کنار میکشد تا نخی هم نصیب او شود. سخاوت آنها در کنار قساوت صاحبان ترمینالها بیش از پیش آزارم میدهد. به این فکر میافتم که ببینم مغازهداران محوطۀ ترمینال در این دوگانه چه جایگاهی دارند. راهی مغازهای میشوم که چند ساعت پیش، یک لیوان چای از آن خریدم. به مغازهدار میگویم: «پولی برایم نمانده و سردم است. آیا میتوانم یک لیوان چای بردارم؟» خوشبختانه اجازه میدهد و باعث میشود کمی از خشمم فروکش کند. همزمان با دادن پول چای از انسانیتش تشکر میکنم و به راهم ادامه میدهم. دوباره راهی ترمینال غرب میشوم.
جدال ترس و همدلی
شب و تاریکی، همیشه با ناامنی گره خورده است. پیش از این بارها در قامت مسافری که تازه اتوبوسش به تهران رسیده، نیمهشبهای ترمینال و اطرافش را تجربه کرده بودم. همیشه احساس ناامنی داشتم و احساس میکردم آنان که اطرافم در رفتوآمد هستند، هر لحظه ممکن است به سویم یورش آورند؛ اما حالا ماجرا متفاوت بود. مسافران نورسیدهای را میدیدم که احتمالاً از ردشدنم از کنارشان احساس ناامنی میکردند یا وقتی پشتسرشان راه میرفتم، مدام برمیگشتند تا شاید مطمئن شوند به سویشان حملهور نمیشوم. این تغییر جایگاه، مایۀ خندهام شده بود. به این فکر میکردم که حالا شبیه یکی از همانهایی هستم که پیش از این، بارها از حضورشان در اطراف ترمینالها احساس ناامنی کرده بودم. این تغییر جایگاه باعث شد توجهم به برخی تفاوتهای رفتاری غریبهها (مسافران نورسیده) و آشنایان (ساکنان خیابان) جلب شود.
اولین و مهمترین تفاوت نگاهکردنِ مدام به اطراف بود. کسی این کار را میکند که انتظار چیزی را از اطرافش میکشد. ساکنان شبانۀ خیابان، هرگز زیاد سر نمیچرخانند، چون انتظار چیزی را نمیکشند. علاوهبر این، نوع پوشش نیز تعیینکننده است. غریبهها بهنسبت آشنایان، معمولاً ظاهر بسیار شیکتری دارند؛ ظاهری تمایزبخش. البته اینها همگی تفاوتهایی هستند که از دور به چشم میآید. کمی که به هم نزدیکتر میشویم، ماجرا روشنتر میشود. غریبهها در اتوبوسهای تندرو ترجیح میدهند کل مسیر را بایستند اما کنار یک آشنا ننشینند. شاید هم حق داشته باشند. آشنایان معمولاً ظاهر چروکیدهای دارند و بعضاً بهجای بوی عطر و ادکلن، بوی خیابان میدهند. اما در مقابل، آشنایان نهتنها کنار یکدیگر مینشینند، بلکه معمولاً شانههایشان را تکیهگاهی برای سرِ آشنای بغلی میکنند تا خواب راحتتری در مسیر داشته باشد.
این تنها یک سوی سکۀ امنیت و ناامنی در نیمهشبهای حوالی ترمینالهاست. سوی دیگرش بهمراتب متناقضتر از سوی نخست بهنظر میرسد. گشتهای انتظامی که علیالقاعده باید منادیان امنیت باشند، برای ساکنان خیابان پر از احساس ناامنی هستند. اصل اول در مواجهه با آنان این است که طبیعی باشیم؛ انگار هر شب کارمان همین است. در محوطۀ مقابلِ سالنهای گرم ترمینال غرب، گشت نیروی انتظامی با آژیر روشن ایستاده و هرکس که وارد محوطه میشود، صدای ضربهای از بلندگوی گشت بلند میشود تا واکنش او را ببیند. دفعۀ اول که وارد محوطه شدم، با شنیدن صدا سرم را چرخاندم و دنبال منبعش گشتم. بهاشتباه همچون غریبهها رفتار کردم و به صدا واکنش نشان دادم. این باعث شد ماشین گشت بهسویم حرکت کند. میدانستم امتداد این رفتار و تغییر مسیر حرکتم، باعث میشود ماشین جلویم ترمز و سؤالپیچم کند. پس بیتفاوت به راهم ادامه دادم و از کنار یکدیگر رد شدیم. چند ساعت بعد که برای دومین دفعه وارد همان محوطه شدم، همان سناریوی پیشین تکرار شد؛ اما این دفعه حواسم بود تا بیتفاوت به صدای بلندگوی گشت به راهم ادامه دهم. حدسم درست بود؛ این دفعه از جایش تکان نخورد چون رفتارم شبیه آشنایان بود. البته این برخورد با ساکنان خیابان از سر تساهل نیست؛ مأموران میدانند آنان که نیمهشب در این سرمای جانفرسا پیهِ حضور در خیابان را به تنشان مالیدهاند، چیزی برای ازدستدادن ندارند یا دستکم چیز «زیادی» برای از دست دادن ندارند.
تکرار مکررات
دوزخیان شهر با یکدیگر برابر نیستند؛ گویی برخی دوزخیترند. از شدت سرما نیمی از صورتم را در یقۀ کاپشنم فرو برده بودم و در حال نزدیکشدن به گیت اتوبوسهای تندروی ترمینال شرق بودم. چند قدم مانده به گیت، یکی از ساکنان خیابان که چون دندانی برایش نمانده بود، بهسختی صحبت میکرد، از من خواست که برایش کارت بکشم تا بتواند سوار اتوبوس شود. من هم کشیدم و با هم سوار شدیم. این اتفاق، نیمهشبها زیاد رخ میدهد. همیشه در مقابلِ گیتها کسانی هستند که منتظر ناجی باشند. درون اتوبوس، ردیف جلویم نشست. بهسرعت خوابش برد اما هر دستانداز، بدن نحیفش را از هم میپاشید و بیدارش میکرد. مدام با خودش حرف میزد و از دعوایی میگفت که چند ساعت پیش با همسرش داشت و منجر شده بود که از خانه بیرون بزند؛ اما از ظاهر امر، بهنظر میرسید این خاطره متعلق به مدتها پیش است؛ شاید متعلق به اولین شبی که راهی خیابان شد. شاید او هر شب درون همین اتوبوسها خاطراتش را مرور میکند؛ بههوای اینکه این اولین شبی است که در خیابان میگذراند.
چند ساعت بعد، پس از خوردن چای در ترمینال غرب، دوباره راهی ایستگاه اتوبوسهای تندرو شدم. کمکم به صبح نزدیک میشدیم و تعداد اتوبوسهایی که صف ایستاده بودند تا غریبهها و آشنایان را سوار کنند، بیشتر میشد. از کنار اتوبوسها رد میشدم که ناگهان تودۀ سیاهرنگی را بین دو اتوبوس دیدم. نظرم را جلب کرد. ایستادم و کمی دقیقتر شدم. او یکی دیگر از ساکنان خیابان بود که احتمالاً توان این را نداشته تا خودش را به گیتهای ورودی برساند و از کسی خواهش کند که هزینۀ زندهماندنش را بپردازد. چمباتمه زده بود پشت اتوبوسی تندرو و پتوی کهنه را طوری دور خود پیچیده بود که فقط یک روزنه به بیرون داشت و آن روزنه هم با لولۀ اگزوز اتوبوس پر شده بود. احتمالاً گرمای دلچسبی را تجربه میکرد و کمی هم ریههایش را از دست میداد. شاید او هم با خودش خاطرۀ اولین شب خیابانگردیش را مرور میکرد و گمان میکرد امشب همان شب است.
این صحنهها و دیدهها و شنیدهها و خاطرات باسرعت از ذهنم میگذرد و نمیدانم آیا این واقعاً اولین شبی است که همراه ساکنان خیابان شدهام یا نه.
پینوشت: این متن در شمارۀ نخست مجلۀ حوالی (اسفند 97 و فروردین 98) منتشر شده است.