حسام حسینزاده
در سال تحصیلی گذشته (98-97) تنها یک درس (چهار کلاس) در مقطع متوسطۀ اول داشتم و آن هم در پایۀ هشتم. هفتهای یک زنگ برای درس «تفکر و سبک زندگی» که جایگزین «پرورشیِ» سابق شده و به همان اندازه دست معلم در پرداختن به محتوا باز است. هرچند یک زنگ در طول هفته آنقدر کم است که به این سادگیها نمیتوان با چنین حضور اندکی به مسائل ریشهای و پنهان در مدرسه و کلاس پی برد اما با گذشت دو ماه از آغاز سال تحصیلی کمکم متوجه کاستیهای موجود در محیط میشدم. عدم هماهنگی و همبستگی لازم در محیط را بهسادگی میشد از زبان بدن معلمان و کادر مدرسه در زنگهای تفریح تشخیص داد. همیشه یکی از تفریحاتم در زنگهای تفریح دقتکردن به نوع ورود و نشستن معلمان در دفتر است. بهنظرم میرسد تحلیل این رفتارِ ظاهراً ناخودآگاه میتواند به ما چیزهایی دربارۀ روابط جاری در هر مدرسهای بگوید. متوجه میشدم که نوعی شکاف و چندگانگی در میان کادر آموزشی و اجرایی مدرسه وجود دارد؛ شکافهایی که البته کموبیش در هر محیط کاری دیده میشوند اما اگر از حد بگذرند بر افرادی که با آن محیط در ارتباط هستند هم تأثیر خواهند گذاشت. در طول همین دو ماه تأثیر مستقیم و غیرمستقیم این شکافها و ناهماهنگیها را در رفتار بچهها میدیدم. دانشآموزانم که در ابتدای سال شوروشوق زیادی برای انجام فعالیتهای جدید و کسب تجربههای جمعی داشتند، رفتهرفته از پا درمیآمدند. بهوضوح میدیدم که تعداد دانشآموزان پیگیر در هر کلاس چطور در گذر هفتهها کاسته میشود و آنها هم به این نظم دستوپا شکسته تن میدهند. بچههایی که ابتدای سال بیش از دیگران دغدغۀ درگیری در فرایند آموزشی را داشتند، مدام انگیزههایشان را از دست میدادند. گاهی در زنگهای تفریح یا پس از تعطیلی مدرسه، فرصت اندکی دست میداد تا با بچهها دربارۀ این وضعیت صحبت کنم. هم من و هم بچهها میدانستیم که چیزی در حال تغییر است. فعالیتهای خلاقانهای که در دو هفتۀ ابتدایی با کمک یکدیگر طراحی و برنامهریزی کرده بودیم، یکی پس از دیگری شکست میخوردند. میدانستیم یک جای کار میلنگد. موضوع گفتوگویم با بچهها در طول آن روزها همین بود که چه اتفاقی افتاده است؟ چرا انگیزه و اشتیاق بچهها هر روز کمتر از دیروز میشود؟ آنها از تجاربشان در ساعات زیادی میگفتند که من در مدرسه نبودم، از برخوردهای صورتگرفته میان خودشان و سایر معلمان و کادر مدرسه، از نارضایتی فزایندهشان از وضعیت. آنها مطلعانی بودند که داشتند سخاوتمندانه دادههایشان از فضایی که تنها چهار زنگ در هفته فرصت حضور در آن را داشتم، با من به اشتراک میگذاشتند. خیلی زود فهمیدم ماجرا به دفتر معلمان و برخوردهای گاه و بیگاه میان کادر خلاصه نمیشود. همچنان که قابل حدس بود، تبعات آن شکافها به کلاس درس هم کشیده شده بود. معلمانی بودند (البته نه همۀ معلمان) که برخورد غیرحرفهایشان در کلاس درس حسابی همۀ بچهها را کلافه کرده بود. مسئولین انضباطی مدرسه کموبیش با اعمال استانداردهای دوگانه و گاهی چندگانه خشم انباشتشده در بچهها را بیشتر و بیشتر میکردند.