حسام حسینزاده
تنها چند روز مانده به آن سفر کذایی که صمد را برای همیشه از ما گرفت، او یکی از مشهورترین و تأثیرگذارترین قصههای قلبش را برایمان گفت، ماهی سیاه کوچولو. دربارۀ اینکه صمد کیست، خصلت قصههایش چیست و اینکه چرا هنوز پس از گذشت نیمقرن از مرگش باید او را بخوانیم میتوان کلمات زیادی نوشت، چنان که نوشته شده است. اما دغدغهام اینجا چیستی و کیستی صمد و ضرورت خوانش آثارش نیست. میخواهم قصۀ یک قصه را برایتان بگویم. یک شب وقتی آماده میشدم تا فردا صبح سر کلاس دانشآموزان ششم ابتداییام بروم، در حال گشتوگذار در کتابخانهام، مجموعۀ داستانهای صمد را دیدم. به سرم زد آن را فردا با خودم به مدرسه ببرم، گویی صمد میخواست نیمقرن پس از مرگش از زبان من برای بچهها قصه بخواند. به این فکر میکردم که از خلال چه سازوکاری میتوانم دانشآموزانم را به درک قصۀ صمد نزدیک کنم بدون اینکه خسته و آزرده شوند، میدانستم نمیشود با همان شکل قدیمی برای بچههای امروز قصه گفت، بچههایی که نیمی از روزشان را صرف بازی آنلاین میکنند. علاوه بر این، نمیخواستم قصهگوییام روایتی یکطرفه باشد چراکه بهگمانم در تناقض با اصل قصهگویی است. قصهگویی، دستکم آن طور که من در سنت انتقادی میفهممش، فرایندی دوطرفه و گفتوگویی است که دغدغهاش نه انتقال معانی که خلق دانشی جدید و موقعیتمند همراه/برای/توسط کودکان است. اما پرسش نخستین این بود که چطور میشد شکل سنتی داستان صمد را در قالبی نوین ریخت، قالبی که دانشآموزان امروز را هم سر ذوق بیاورد.
این فکرها در سرم میچرخید که یادم آمد هنوز تصمیم نگرفتهام کدام داستان را برایشان بخوانم. در نهایت میان «افسانۀ محبت» و «ماهی سیاه کوچولو» مانده بودم. اولی به گمان من شاهکار اصلی قصهگویی صمد و چکیدۀ زندگی و اندیشهاش است و دومی، به گمان دیگران. اما این گمانها نمیتوانست معیار خوبی برای گزینش داستان باشد. بر اساس تجربه میدانستم ظواهر دهنپُرکن برای بچهها جذاب خواهد بود، مثلاً اینکه کتاب به دهها زبان ترجمه شده باشد یا جایزهای خارجی برده باشد یا اینکه مانیفست غیررسمی یک جریان سیاسی قدیمی در ایران باشد. گویی ناگزیر بودم همچون بسیاری از شارحان صمد چشم روی «افسانۀ محبت» ببندم و قصۀ «ماهی سیاه کوچولو» را تعریف کنم. اما این انتخاب تازه آغاز دشواریها بود. برگردیم به چالش پیشین، چگونه باید برایشان قصه میگفتم تا به دلشان بنشیند؟